دانلود رمان بیا باهم رویا ببافیم از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دامون و شایلی در نوجوانی به خاطر کدورتی نسبت به هم کینه و نفرت پیدا کرده اند، حالا دامون برگشته با خبری از نامزد شایلی، این خبر به شدت فامیل را به هم ریخته، با ما باشید با انتقام دامون و به هم خوردن نامزدی…
خلاصه رمان بیا باهم رویا ببافیم
تمام آن شب از مهمانی هیچ نفهمیدم… تظاهر کار سختی بود بعد از سرو شام و دوری من از مهمانی و مشغول کردن خودم در آشپزخانه باز هم همه در پذیرایی بالا جمع شده بودیم. حس می کردم دامون از بعد ماجرای ساعتی پیش سرحال تر شده و از قصد با همه بگو و بخند می کند… در افکار پریشانم غوطه ور بودم که از جمع فاصله گرفت و نزدیکم آمد. غمگین نگاهش کردم… چشمانش پر بود از نفرت و کینه ای بی پایان… و من هرگز قادر نبودم آن همه نفرت را از دلش پاک کنم. -راستی از اشکان چه خبر؟ نمی دانم در پی چه چیزی بود؟
وقتی میان جمع مخاطبم قرار داده بود نمی توانستم سکوت کرده و بی جواب بگذارمش… -فکر کنم شماها بیشتر باهاش در ارتباطید. خبر داشتم که قبل از آمدن به ایران دو برادر سری هم به اشکان زده اند اما از چند و چون ماجرا خبر نداشتم. نگاه عاقل اندر سفیه ای به من انداخت و همان طور که دست در جیبش می کرد با صدایی نرم گفت فکر کنم به زودی باید روی پیشنهادم بیشتر فکر کنی… چون خبرای جالبی برات دارم. -خدایا چطور می توانست این قدر وقیح شده باشد؟… نفسم به شماره افتاد
و از میان دندان هایی که به هم می فشردم غریدم… خیلی عوضی شدی. طوری بلند خندید که ناخودآگاه نگاه همه به سمت ما چرخید. اما توجهی به دیگران نداشت: فکر کنم هنوز معنای وقاحت رو نمی دونی… ظاهرا یکی باید برات ترجمه کنه. اینبار عمه میانداری کرد دامون جان چی شده پسرم؟ با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت: هیچی مامان… حال اشکان رو از نامزدش پرسیدم… اما ظاهرا زیاد ازش خبر نداره… عمه که متوجه رنگ پریده من شده بود با صدایی که سعی داشت آرام و خونسرد نگهش دارد، گفت…