دانلود رمان راز نیلی از هینا محرر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختره قایمکی میره استادیوم تا عشقش رو ببینه اما… با صدای سوت داور برگشتم سمتش اما با دیدن همهمهای که بین تماشاگر ها بود،مشکوک چشم ریز کردم. با دیدن دختری که بین اونهمه مرد با یه گریم مسخره مردونه و موهای بلندی که حالا از کلاهش بیرون اومده بود، خشکم زد. – دلوان! مهدی که کنارم بود و زمزمهام رو شنید، با تعجب سر برگردوند. -اون دختره دلوانه؟ حتی از پشت اون ریش مصنوعی هم چهره معصومش رو تشخیص میدادم. هول شده بین انبوه تماشاگرها راه باز کرد که فرار کنه اما یکی از نیروهای امنیتی استادیوم از پشت دستش رو گرفت….
خلاصه رمان راز نیلی
سرشام همه ساکت بودیم بعد از شام هم عمو منصور یکم راجع به مأموریتی که هفته بعد واسه رزمایش میخواست بره بندر عباس حرف زد با شب بخیر رفتم توی اتاقم و همش به حرف هایی که مامان و عزیز راجع به عمو منصور میگفتن فکر کردم… آخه مگه میشه یه مرد زنش و بعد از ۳ یا ۶ ماه بیاره شهر خودش و فقط ۱ روز اجازه بده بره خونه پدر و مادرش، کل یه هفته تعطیلات و عمه مجبور بشه خونه مادر شوهرش بمونه یا به بهانه ی اینکه میخوان با خانوادش برن سفر اصلا توی تایم تعطیلات قزوین نیان. چقدر دلم برای عمه میسوزه در صورتی که مامان من سه ماه تابستون بیشترش و دیوان دره بود،
یا تعطیلات طولانی ۳ یا ۴ روزه رو حتما میرفت پیش خانوادش حتی بیشتر وقت ها بابا هم میومد بجز تابستون که از صبح تا ظهر توی شرکت بود بعد از ظهر هم که تا نصفه شب توی بستنی فروشی مشغول بود. یادمه یه سری عمو میلاد میگفت از بس مریم و اردوانو ندیده بودم یک هفته تب کردم آخرسر بابام رفت به پدر منصور گفت که این بچه دلتنگ خواهرشه میشه به پسرت بگی دخترمو یه چند روز بفرسته قزوین حاج آقا هم جلوی بابابزرگ زنگ میزنه به عمو منصور اونم میگه نه اگه میخواد خودش بیاد… بابا بزرگ هم که چاره ایی نداشته منو که اونموقع یه بچه ۱۴ ساله بودم راهی اصفهان کرد.
یادمه بابا میگفت وقتی به منصور گفتم که میلاد و دارم میفرستم کلی تعجب کرده اونم به خیال این بوده که لابد چون سن میلاد پایینه بابام منو نمیفرسته بخاطر همین از خبر رفتنم کلی تعجب کرده. ولی من وقتی رسیدم اصفهان و با منصور رفتیم خونه و فهمیدم قضیه چیه، تمام صورت مریم کبود بود دستش هم شکسته بود لنگ میزد و درست هم نمی تونست راه بره، اول فکر کردم تصادف کرده از منصور پرسیدم خواهرم چش شده آقا منصور تصادف کرده یا از جایی پرت شده؟! که منصور با غرور گفت هیچکدوم تنبیه شده، که منم با نفرت تمام نگاهش کردم و توی دلم گفتم حق خواهرمو یه روز ازت میگیرم…