دانلود رمان آفتاب در حجاب از سید مهدی شجاعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آفتاب در حجاب روایتی است از زندگی حضرت زینب(س). از کودکی تا عاشورا تا اسارت و تا وفات. داستان از کابوس حضرت زینب(س) در کودکی آغاز میشود: چشم های اشک آلودت را به پیامبر(ص) دوختی، لب برچیدی و گفتی: «خواب دیدم، خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پا شده است، طوفانی که دنیا را تیره و تار کرده است.
خلاصه رمان آفتاب در حجاب
شب دهم محرم باشد تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشی، آسمان سنگینی کند و زمین چون جنین،بیتاب در خویش بپیچد جون غلام ابوذر در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد و برادر در خیام، زانو در بغل، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه ای بهتر از این برای اینکه تو گریه ات را رها کنی و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزی. نمی خواهی حسین را از این حال غریب در آوری. حالی که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را برای رفتن تکاند. اما چاره نیست. بهترین پناه اشک های تو همیشه آغوش حسین
بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت. این قصه، قصه اکنون نیست. به طفولیتی بر می گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمی گرفتی جز در بغل حسین. و در مقابل حیرت دیگران از مادر میشنیدی که بی تابی اش همه از فراق حسین است. در آغوش حسین، چه جای گریستن؟! اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان می دهد برای گریستن و تو آنقدر گریه می کنی که از هوش می روی و حسین را نگران هستی خویش می کنی. حسین به صورتت آب می پاشد و پیشانی ات را بوسه گاه لب های
خویش می کند زنده می شوی و نوای آرام بخش حسین را با گوش جانت می شنوی که: آرام باش خواهرم صبوری کن تمام دلم! مرگ، سرنوشت مختوم اهل زمین است… حتى آسمانیان هم می میرند بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسی زنده بماند اوست که می آفریند می میراند و دوباره زنده می کند حیات می بخشد و برمی انگیزد. جد من که از من برتر بود زندگی را بدرود گفت. پدرم که از من بهتر بود با دنیا وداع کرد. مادرم و برادرم که از من بهتر بودند رخت
خویش از این ورطه بیرون کشیدند صبور باید بود شکیبایی باید ورزید، حلم باید داشت.. تو در همان بی خویشی به سخن در می آیی که: برادرم ! تنها زیستنم! تو پیامبرم بودی وقتی که جان پیامبر از قفس تن پرکشید گرمای نفس های تو جای مهر مادری را پر می کرد وقتی که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد تو پدر بودی برای من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتی که پرنده شوم یتیمی برگرد بام خانه مان می گشت. وقتی که حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سر سلامتی می دادند اکنون این تنها تو نیستی که می روی…