دانلود رمان ایرسای وجودم از معصومه نوروزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختری به نام سئویل است که نامزدش او را در روز عروسیاش ترک کرده و بعد از آن شب، نیش کلام اطرافیان، او را به یک آدم منزوی و گوشهگیر تبدیل کرده است. او دو سال است که از خانه بیرون نرفته و روزبهروز پژمردهتر میشود.
توجه: (ایرسا در این رمان به معنی رنگینکمانه و ایرسای وجودم نیز رنگدهنده و امید دهنده تعبیر کردم.)
خلاصه رمان ایرسای وجودم
فیروزه در سکوت فقط من و امیر رو نگاه کرد و انگار حرفی برای زدن نداشت شاید هم میترسید تا لب باز کند و چشم هایش بیاختیار ببارند. بعد از چند دقیقه با لبخند تلخی دست لرزانش را سمتم دراز کرد و گفت: – خیلی خوشبختم از دیدنت و ممنون از اینکه میخوای کمکم کنی. نگاهش روی دست امیر بود که دست مرا گرفته بود و قصد رها کردن نداشت. با فیروزه دست دادم و متوجه فشار کوچکی که به دستم وارد کرد شدم. امیر رو به فیروزه دوباره گفت: – خب دیگه ما بریم، سئویل به آب و هوای اینجا عادت نداره سرما میخوره، با اجازه! امیر حتی اجازه نداد من با فیروزه خداحافظی کنم و مرا به دنبال خودش کشید. امیر همانطور که نگاهم میکرد، زیر لب زمزمه کرد: – خیلی معذرت میخوام! و اینبار دست خود را دور انداخت و کنارم جای گرفت.
نفس در سینه ام حبس شده بود و گام برداشتن برایم سختتر شده بود. زیر لب با عصبانیت زمزمه کردم: – چیکار میکنی تو؟ – هیس، داره نگاهمون میکنه. چشم غرهای به امیر رفتم و خواستم دست او را از دورم باز کنم که با التماس نگاهم کرد. – سئویل! آنقدر در صدایش خواهش و تمنا ریخته بود که تنها توانستم با چشم غره نگاهش کنم و حرص بخورم. وقتی آنقدر دور شدیم که دیگر فیروزهای نبود، امیر زود از من جدا شد و دستش را از دورم رها کرد و من نفس حبس شدهام را آزاد کردم. خواستم لب باز کنم و سرش فریاد بکشم که با چه جرأتی اینقدر احساس صمیمیت کرده است ولی امیر زود دست خود را به معنی سکوت بالا آورد و گفت: – قبل اینکه رگباری بخوای عصبانیتت رو سر من خالی کنی فقط گوش کن من واقعاا هیچ کار دیگه ای به ذهنم نرسید و واقعاا باید یه کاری میکردم. پوزخندی زدم.
– نکنه شما به این دختر قول ازدواج دادین و بعد میخواین از من استفاده کنین و… . – چی میگی تو دختر…گلخانم خودش این بازی رو شروع کرده و من هم بعد کلی فکر کردن دیدم بهتره تا آخر این فیلم نقشم رو به خوبی بازی کنم چون نمیخوام بهم حرفای بد نسبت بدن! – چی؟ امیر با دست خود گیجگاهی اش را فشار داد و همانطور که شروع کرده بود به ماساژ دادن آن، به سمت خانه به راه افتاد. – وایستا ببینم. امیر به سمتم چرخید که پرسیدم. – این حرفا از کجا دراومد دیگه؟ امیر همانطور که نگاهم میکرد زمزمه کرد: – چه قدر میتونم بهت اعتماد کنم؟ ناخودآگاه ابروهایم از شدت ذوق بالا پرید و با لبخند پرسیدم: – نگو میخوای در مورد راز باهام حرف بزنی! لبخند کمرنگی روی لب امیر کش آمد و چشمهایش را به معنی «آره» بست. از بچگی وقتی کسی میخواست در مورد رازی با من صحبت کند …