دانلود رمان سخت مثل سنگ از معصومه نوروزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد دختری به اسم حور که دارای یک قُل دیگه به اسم رویاست که شر و شیطونتر از حوریه میباشد. نامزد حوری که یکماه مانده به ازدواجشان، او را ترک کرده. خانوادهاش میخواهند تا او به عقد پسرعمهاش سعید دربیاید تا آبروی از دست رفتهی آنها را برگرداند ولی حوری با این ازدواج شدیداً مخالف است. چون باز هم عاشقانه نامزدش را دوست دارد و…
خلاصه رمان سخت مثل سنگ
ا اینکه دلم می.خواست ازش بپرسم بابات چی میگفت که اینقدر قیافت در هم رفته ولی چون می دونستم اصلا جوابم را هم نمیده دیگه حرفی نزدم. با آرامش شروع به پوشیدن لباس هام کردم که دیدم آروین هم زنگ زده به کارگر، تا بیاد خونه رو تمیز کنه. برخلاف دیروز، رژم رو مات انتخاب کردم چون نمی خواستم بهخاطر عصبانیت آروین، روزم خراب بشه و مهمتر از اون، کنجکاو بودم و نمی تونستم فراموش کنم که چرا آروین به آیهان گفت: – مامانت این ها دارن میان! پدرشون که یکی و برادرن ولی مامانت گفتن آروین، به شکم انداخته! آروین هم تیپ اسپرت زده بود و با ادکلنش انگار دوش گرفته بود. نگاه سرسری به من هم انداخت که انگار نکته ای واسه گیر دادن پیدا نکرد که رضایت داد بریم بیرون. و بعد اینکه سوار ماشینش شدیم به سمت خونه پدرش حرکت کرد. به خونه ویلایی رسیدیم که از بیرون چشم هر بیننده ای رو خیره میکرد.
آروین تک بوقی زد و در حیاط باز شد و ماشین از میان درختان زیبایی که اطراف راه بود، به جلوی خونه رسید چون چند روز دیگه مهر ماه بود و الان اواخر شهریور ولی باز هم رنگ نارنجی میون انبوه برگها به چشم میخورد. دهانم از آن همه زیبایی باز مونده بود چون حیاط واقعا زیبا بود. از ماشین که پیاده شدیم، آیناز با شوق به سمتمون اومد و باز هم با شوق و ذوق بغلم کرد و در کنارش زنی مهربانی مثل خودش ایستاده بود که با لبخند نگاهم میکرد. بعد آیناز همان خانومه، با محبت من رو بوسید و ازدواجمون رو تبریک گفت و روبه آروین هم گفت: – خیلی خوش اومدی آروین جان! و آروین که انگار زورش میاومد جوابش را بدهد، با اکراه گفت: – مرسی فران خانوم! و بعد بدون توجه به فران خانوم، به سمت خونه رفت و من هم به دنبالش رفتم داخل ولی هرکسی از چهرم میتونست بفهمه که زیاد از چیزی که دیدم شوکه شدم و چیزی که دیدم رو نمیتونستم هضم کنم.
از نوع فران گفتن آروین، فهمیدم این زن مادر آروین نیست ولی باز هم دوست داشتم دروغ باشد. بعد اینکه رو مبل جا گرفتیم آروین روبه آیناز گفت: – بابا کو؟ و آیناز با لبخند گفت: – الان که بیاد. و بعد نگاهشرو به سمت من تغییر داد بعدش هم فران خانوم صدایش زد که آیناز با یه ببخشید از کنار ما بلند شد و رفت. سرم رو به سمت گوش آروین بردم، و با اینکه خودم حدس زده بودم فران کیه ولی باز هم از آروین پرسیدم: – این خانومه… فران کیه!؟ در چشم هام خیره شد و بعد تر کردن لبش با زبانش گفت: – زن بابام! و بعد صدای مردی اومد که گفت: – چه عجب… آروین خان! باید زور بالا سرت باشه تا بیای و به پدر پیرت هم یه سر بزنی!؟ آروین نیشخندی زد و گفت: – پدر پیرم نهکه خودش یادشه پسری هم داره واسه همون من باید هر از گاهی بیام و یادآور بشم که من پسرشم! – خب بچه، کم تیکه بنداز میدونی که ایران نبودم!