دانلود رمان آیه و عالیجناب از راضیه درویش زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیه دختری جوان که همسرش درست شب عروسی باعث قتل میشه و برای رهایی محبور به طلاق آیه و ازدواج با شخصی دیگر میشه و آیه برای انتقام زندگی خودش و بهترین دوسش پا توی شرکت کسی میذاره که باعث بدبختی آیه و بهترین دوستش هست… اون شخص کسی نیست جز «آیهان حکمت» مردی مغرور و خودخواه که…
رمان آیه و عالیجناب
صدای هدفون رو بیشتر کردم چشم های خسته از گریه ام رو بستم. چند ساعتی میشد به خونه برگشته بودیم سکوت عجیب و تلخی حاکم شده بود حتی از جانب آوا که برخلاف همیشه که بخاطر تصمیم های سرسری ام بهم غر میزد حالا ساکت بود. شاید بهم حق میداد. صدای خواننده افکارم رو پاره کرد و بغض به گلوم چنگ انداخت. «کجایی کجایی دل سادم؟ ببین من به چه روزی افتادم ببین زندگیمو…. کجا یه شب حس خوشحالی؟ شدم شکل یه حسرت خالی؛ ببین زندگیمو مثل کشتی کف اقیانوس؛انگار از چشم همه پنهونم…»
اشک هام بی صدا روی گونه ام سر خورد جای قلبم رو خالی خالی حس می کردم یه جوری که انگار از اول قلبی نداشتم حس تلخی که تموم وجودم رو گرفته بود. با حس باز شدن در سر چرخوندم با ورود بابا بسرعت اشک هام رو با پشت دست پاک کردم هدفون رو در آوردم و روی تخت نشستم. _بابا.. بی صدا وارد شد با قدم های آروم جلو اومد دلم آتیش گرفت از دیدن چهره ی غم گرفته و کمر خم شده اش.. آیهان؛ مائده خدا هر دوتون رو لعنت کنه من رو هم بیشتر که گول شما رو خوردم. کنارم رو تخت نشست هدفون توی دستم رو گرفت.
صدای آهنگ انقدر بلند بود که از بیرون هم شنیده میشد. لبخند تلخی زد آهنگ رو قطع کرد و گفت: وقتی سامان زنگ زد و بهم گفت خودم رو برسونم کلانتری… فکر کردم که خودش با کسی دعواش شد با اینکه تعجب کردم که چرا جای اینکه زنگ بزنه به پدر خودش به من زنگ زد
خلاصه رمان آیه و عالیجناب
صدای هدفون رو بیشتر کردم چشم های خسته از گریه ام رو بستم. چند ساعتی میشد به خونه برگشته بودیم سکوت عجیب و تلخی حاکم شده بود حتی از جانب آوا که برخلاف همیشه که بخاطر تصمیم های سرسری ام بهم غر میزد حالا ساکت بود. شاید بهم حق میداد. صدای خواننده افکارم رو پاره کرد و بغض به گلوم چنگ انداخت. «کجایی کجایی دل سادم؟ ببین من به چه روزی افتادم ببین زندگیمو…. کجا یه شب حس خوشحالی؟ شدم شکل یه حسرت خالی؛ ببین زندگیمو مثل کشتی کف اقیانوس؛انگار از چشم همه پنهونم…»
اشک هام بی صدا روی گونه ام سر خورد جای قلبم رو خالی خالی حس می کردم یه جوری که انگار از اول قلبی نداشتم حس تلخی که تموم وجودم رو گرفته بود. با حس باز شدن در سر چرخوندم با ورود بابا بسرعت اشک هام رو با پشت دست پاک کردم هدفون رو در آوردم و روی تخت نشستم. _بابا.. بی صدا وارد شد با قدم های آروم جلو اومد دلم آتیش گرفت از دیدن چهره ی غم گرفته و کمر خم شده اش.. آیهان؛ مائده خدا هر دوتون رو لعنت کنه من رو هم بیشتر که گول شما رو خوردم. کنارم رو تخت نشست هدفون توی دستم رو گرفت.
صدای آهنگ انقدر بلند بود که از بیرون هم شنیده میشد. لبخند تلخی زد آهنگ رو قطع کرد و گفت: وقتی سامان زنگ زد و بهم گفت خودم رو برسونم کلانتری… فکر کردم که خودش با کسی دعواش شد با اینکه تعجب کردم که چرا جای اینکه زنگ بزنه به پدر خودش به من زنگ زد خلاصه رفتم وقتی رسیدم.. سامان رو دیدم که کنارش به مامور بود مطمئن شدم دعواش شده چون ماموره گرفته بودش که نره طرفش رو بزنه… اما… مکثی کرد سر به زیر بودم اما از صدای آب گلوش که با صدا قورت داد فهمیدم بغض داره چرا که صداش هم میلرزید…