دانلود رمان حس ممنوعه از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قبل نگارش متن اصلی رمان؛ حائز اهمیت هست که توضیح بدم، این رمان مانند رمان های دیگر کاملاً براساس موضوعی مشابه با واقعیت نوشته شده و تنها قسمتهای حاشیهای رمان، ساختۀ ذهن بنده هست. شخصیتهای اصلی رمان یکی از مراجعانم بوده که دچار این مشکل بوده،قابل ذکر هست که موضوعات پرداخته شده در این رمان یکی از پروژههای ترم هشتم دانشگاهم بوده و یکی از پوشیدهترین آسیبهای اجتماعی است که در اجتماع کوچیکی به نام خانواده رخ میده و اشاعه مخربش به جامعه برمیگرده. علت نگارش این رمان بیشتر اطلاع رسانی بوده، نه به مشکل اصلی پرداختن.
خلاصه رمان حس ممنوعه
وارد اتاق رایان شدم، اتاقش بوی ادکلنش و می داد، این بو خیلی برام آشنا بود چون دقیقا بوی عطر حامد بود.به اتاقش نگاهی اجمالی کردم، روی اولین مبل نشستم که دقیقاً جلوی در بود، کمرم با نشستن و تکیه دادن درد گرفت، رایان وارد اتاق شد بهش نگاه کردم، خونسرد نگام کرد و در و بست و رفت به طرف میزش، به در بسته نگاه کردم بعد سر بلند کردم چهار گوشه ی سقف و دیدم ببینم دوربین مدار بسته داره تو اتاق مدیر دوربین مدار بسته؟! اون همه رو می یاد بعد یه عده اون و بیان؟! چرا به دوربین مدار بسته فکر کردم؟ چون دوتایی توی به اتاق در بسته ایم! اونم تو یه طبقه ی مجزا !
من با برادرم رابطه داشتم! قلبم هری ریخت، عرق سرد رو پیشونیم نشست دهنم تلخ و گس شد چطور تونستم؟ این همه مرد این همه پسرای جور واجور چرا با برادرم؟ لبم و گزیدم… _رو در دنبال چیزی می گردی؟ روم و برگردوندم به طرفش با تعجب نگام کرد و گفت: حالت خوبه؟ سری تکون دادم و گفتم: بله. یکم نگام کرد و گفت: بیا رو این مبل بشین. به نزدیک ترین مبلی که به میزش بود اشاره کرد و گفتم: ممنون راحتم. جدی در همون حالت زل زدگی گفت: ـ من ناراحتم منم جسورانه گفتم: مشکل خودته.. چشماش و ریز کرد و گفت: _ تو چرا انقدر پررویی؟ نگاش کردم ، دقیق تر ، خیلی مرموز ،
از آدمای مرموز خوشم نمیاد انگار همیشه یه چیزی ته ذهن و قلبش هست که اگه رو بشه واویلا میشه. از جاش بلند شد، لیوان سرامیکی مشکیش و از رو میز برداشت و پشت پنجره اش ایستاد، نور پس زمینه تصویری بود که من از پشت سرش می دیدم، قد بلند و هیکل رو فرمی داشت نه خیلی عضلانی و با برجستگی، نه خیلی صاف و صوف و بی منحنی! خوش استایل، موهاش کوتاه بود، باز دستش و فرو کرد تو جیبش و در سکوت چایش و کمی سر کشید خب چرا گفت من بیام؟! _با من کار دا… _هیس. تکیه کردم به مبل، درگیر افکار خودم شدم، دستم و زیر مقنعه ام بردم و گلوم رو یه نیشگون گرفتم…