دانلود رمان منفی هشت درجه از نرگس نجمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ده دوست صمیمی اما با یک خاطرهی بد، بعد از ده سال دوری دور هم جمع میشن. سفر میتونه روزهای قشنگی رو براشون بسازه. برای خاطره بازی، دوباره پیدا کردن همدیگه. اما هیچ کدوم نمیدونن در این سفر چه چیزی انتظارشون رو میکشه. اتفاقاتی که باعث میشه همهی اونها انگشت اتهام به سمت همدیگه بگیرن ولی…
خلاصه رمان منفی هشت درجه
کمند و بهناز زیر طاق شیروانی کلبه ایستادند .هیچ کدام جرات رفتن به داخل را نداشتند. در یک قرار نانوشته و ناگفته از هم جدا نمی شدند. سامیار پاهای آنا را گرفت و اردلان دست هایش را زیر شانه های او برد و بلندش کردند. در آن برف که تا زانو در آن فرو رفته بودند، حمل آنا سخت تر از آن چیزی بود که فکر می کردند. اردلان با دومین قدم ایستاد. -اینطوری نمیشه، تنهایی ببرمش بهتره. سامیار که حتی او را واضح نمیدید، سر تکان داد. -میخوای من ببرمش. -نه. آرام آرام بدن آنا را جلو کشید و وقتی او را روی شانه اش گذاشت، سامیار پاهایش را رها کرد. چراغ قوه را روشن کرد،
و جلوی پای اردلان انداخت. -مراقب باش. آهسته جلو رفتند. وقتی به زیرشیروانی قدم گذاشتند، نفس حبس شده ی بهناز آزاد شد. سامیار دستگیره را کشید و صدای لولای نم خورده ی در پیچید. اردلان با کمک پاهایش، کفش ها را درآورد و آنها را کنار دیوار چوبی پرت کرد. -میرم بالا. سامیار همراهش رفت و نور را تنظیم کرد تا او زمین نخورد. صدای قدم هایشان روی کف چوبی کلبه سکوت وهم آور را می شکست. وقتی به اتاق زیر شیروانی رسیدند، سامیار درب کوچک را باز کرد و اردلان خم شده وارد اتاق شد. آنا را نزدیک در، کنار دیوار خواباند و کنارش زانو زد.
سامیار نور را روی صورت آنا انداخت. صدایش حسرت داشت. -دختر خوبی بود. اردلان ایستاد و پر درد، چهره ی آنا را در چشمانش قاب گرفت. -خیلی. دستش روی دیوار نشست و سر خم کرد و چشم بست. سامیار چراغ قوه را گرداند و با دیدن مکث اردلان به سمت در چرخید. -دخترا تنهان، بهتره بریم پایین. اردلان دست از دیوار کشید و آرام به سمت در رفت. -کی بشه از این ماتم کده بریم. سامیار پشت سرش از پله ها پایین رفت. کمند و بهناز وسط سالن، روبروی پله ها ایستاده و به صدای تیک تاک ساعت بزرگ آونگدار گوش سپرده بودند. بهناز لب زد: دلم می خواد کر بشم و دیگه هیچ صدایی نشنوم…