دانلود رمان شاه کلید از MoonGirl با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رزیتا یه دختر ۱۴ساله کاملا معمولی (با چهرهای دوستداشتنی) که عاشق پسر عموش سپهر میشه، سپهر هم برای امیال خودش عشق رزیتا رو قبول میکنه ولی رزیتا بهش پا نمیده بعد یه مدت، رزیتا سپهر رو تو پارک با یه دختر دیگه میبینه و دوسال شدیدا افسرده میشه، بعد ار اینکه حالش خوب شد تصمیم میگیره انتقام بگیره و چون سپهر عاشق زیبایی بوده، رزیتا تصمیم میگیره زیباترین دختر فامیل و مدرسشون بشه تو این دوسالم سپهر اینا میرن مالزی و…
خلاصه رمان شاه کلید
دو روز کذایی به سختی گذشت و من همش با درس خودم رو سرگرم می کردم اما مثله اینکه سپهر قصد اومدن نداشت… دلم گرفته بود… لعنت بر زبونم که هی بی موقع باز میشه همیشه این زبون کار دستم میده باهاش کلی آدم رو ناراحت کردم ولی از قصد نبود نمیخواستم ناراحت بشن اما شدن… باید اول بفهمی جنبه دارن یا نه اگه نداشتن بعد دهنتو باز کن… ولی حیف که من دیر فهمیدم حیف… حالا هم که سپهر اینطوری شد… اصلا من هیچ وقت آدم نمیشم! ( مگه فرشته هاهم آدم میشن ؟ ! ؟ ! ؟ ! هه هه ! مگه اینکه خودت از خودت تعریف کنی خانوووم ! ) خب چیه مگه؟ راست میگم دیگه!
دختر به این ملوسی !!!! رزیتا واقعا ملوسی آیا !؟ نه ولی خب اگه بد بودم که سپهر عاشقم نمیشد میشد؟! نه نمیشد! رزیتا بیا یکم منطقی باشیم پس کو اون سپهرت؟! چرا نمیاد منت کشی؟! با این فکرا دلم فرو ریخت و بغض راه گلوم رو سد کرد.. واقعا سپهرم کجاست؟ چرا نیست… اون فقط یه اتاق با من فاصله داره ولی پس چرا اینقدر دوره؟ یعنی دو روز بدون سپهر گذشت؟! به همین زودی؟ خدایا نمیتونم باور کنم… پس اون عزیزمایی که می گفت چی بودن؟! رزیتا باز جو گیر شدی؟! هی بهت میگم فضا هندیه گوش نمیدی که بازم باید صبر کنی میاد! آه وجدان هی میگی صبر کن صبر کن پس کوش ؟!
سه روز خودمو زدم به نفهمی ودرس خوندم که نفهمم داره دیر میکنه اما دو روز زیاده سابقه نداشته بیشتر از یه روز قهر کنیم!!! وای رزیتا دیوونه ام کردی برو بیرون برو تا با جفت پا پرتت نکردم!!! برم بیرون چیکار؟! برو یکم بهش بی محلی کن… تو اصلا اومدی طرفش؟! راستش ندیدمش !!!! خب پس برو بیرون… باشه وجدان جان! رفتم… از در اتاق رفتم بیرون و مستقیم رفتم تو حال و سپهر رو دیدم که رو مبل نشسته و مامانمم تو آشپزخونه داشت ظرف میشست… رفتم خیلی سنگین و رنگین!! بغل سپهر با فاصله نشستم… تلویزیون خاموش بود سپهر زل زده بود به دیوار! ای خاک توسر خب روشنش می کردی !