دانلود رمان در بند او اما آزاد از رویا احمدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من وفا ۲۵ ساله، پسری عیاش و خوشگذران، قدر دختری عاشقانه دوسم داشت و ندونستم و سر یه دعوای بچگونه راهمون ازهم جدا شد و هما هم از لج من با پسر عموم ازدواج کرد! حالا بعد چند سال به قول خودش مثل بختک افتادم رو زندگیش و باعث مرگ شوهرش، یعنی پسر عموم شدم! اما اون نمی دونه که من برگشتم تا…
خلاصه رمان در بند او اما آزاد
بین خواب و بیداری هستم و تصویر صورت وفا از جلو دیدگانم کنار نمی رود! برای بیدار شدن تلاش می کنم و در همان حالت معلقی و گنک بودن بغض به جان گلویم می افتد. تمام اینها زمانی دردناک می شود که صدای حامد در گوش هایم می پیچد:_هیچوقت خوب بودن بلد نبودی! کمبودی هما، همیشه کم گذاری؛ همیشه…” با نفس عمیقی از خواب پریدم. لبانم می لرزید و دهان و حلقم خشک شده بود. صدای تلفن همراهم از جیب مانتویم بلند می شود. با همان بدن کرخت دست در جیبم بردم و گوشی را بیرون کشیدم.
آب دهانم را چند بار قورت دادم. تماس را جواب می دهم. _جان؟ _سلام هما جان خوبی عزیزم؟ _سلام آبجی… _کجایی دختر خوب؟ چه خبر شده؟ _چی بگم. _خودت چی؟ راضی ای؟ مکث می کنم و همین سوال را خودم بار دیگر از خودم می پرسم. واقعا خودم چی؟! پس از مکثی مردد جواب دادم: _نمی دونم… یعنی اصلا تا به حال روش فکر نکرده بودم! آه می کشد. _وفا بهم زنگ زد، قرار بود بعد از ظهر باهم بریم بیرون و یکم حرف بزنیم ولی خبرم کرد که حال عموم خیلی بده و وفا مجبور شد بره…
_بلا دور باشه. _ممنونم عزیزم. پدرم گفت بهت زنگ بزنم عصری خودت و حاضر کنی بریم بیمارستان عیادت عمو… یک دفعه ای از جایم بلند شدم و ناباور لب می زنم: _من؟! _اره… نمی دونم چی شده که پدرم اینطوری کمر همت بسته تو رو به وفا و خانواده اش نزدیک کنه. البته وفا پدرش و جزوی خانواده اش نمی دونه! _خب حق هم داره. _منم انکار نکردم. راستی هما؟ _جانم.. _الان چکار می کنی؟ پوف کشیدم. _کار خاصی ندارم آبجی. _بریم سر خاک حامد؟ دلم لرزید و صدایی که چند دقیقه پیش در گوشهایم طنین انداخته بود…