دانلود رمان طهران_۵۵ از مینا شوکتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زن های قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز هم روش های سنتی توی همه چیز دارن و پدربزرگش، خلیل، رازی پیش جهانگیر احمری داره که نوا رو کنجکاو کرده…
خلاصه رمان طهران_۵۵
پسرک جلوتر از او راه افتاد و آقا منشانه راهنمایی اش کرد. یکی دو تریلی را رد کردند و نرسیده به سومی رضا فرز به سمت راستش رفت. از میان ابزار آلاتی که روی زمین ریخته بودند و نوا هیچ کدام را تا آن زمان ندیده بود گذشت. کنار جلوبندی سر و ته شده تریلی سرک کشید و کسی را صدا کرد: اوس اصغر آقا احمری رو ندیدی؟ الان اینجا بود. اوس اصغر را ندید اما صدایش را شنید که در جواب رضا گفت: رفت یه سر به خوش رکاب بزنه پسرم. هر کار داری برو اون سمت پی اش. نوا کنجکاو کمی سرک کشید اما
چیزی جز دیدن رضا که سمتش می آمد دستگیرش نشد! همین که آمد انتهای سمت چپ گاراژ را نشانش داد: آقا احمری اونجاست. بفرما. گفت و با دست راهنمایی اش کرد به همان سمت. نوا قدم هایش را با او هماهنگ کرد. بدش نمی آمد کمی از او سوال بپرسد تا کنجکاوی بی حدش درباره ی آن گاراژ و آدم هایش ارضا شود. گلویش را صاف کرد تا توجه پسرک را جلب کند. همان هم شد؛ نگاه رضا به سمتش کشیده شد و سریع هم چشم گرفت. اما حواسش جمع او شده بود. آرام پرسید: میشه بگی تو این گاراژ چند نفر کار میکنن؟
حس کرد سوالی چشمان رضا آن چنان درشت شد که نوا – خارج از عرف پرسیده است. یک لحظه خودش هم شک کرد اما هر چه گشت میان کلماتی که به زبان آورده بود چیز بدی پیدا نکرد. نفس عمیقی کشید تا خونسردی اش را از دست ندهد؛ انگار او از فضا آمده بود که هر حرکت کوچکش برای آدم های گاراژ تا آن حد تعجب برانگیز بود. کمی که به خودش مسلط شد، گفت: سوال بدی پرسیدم؟ رضا فورا سر تکان داد: نه عکاس خانم. نه، ولی خو… چی بگم؟ ما که اینجا هر روز نمی یایم همه رو بشماریم! و زیر لب غر زد…