دانلود رمان زرپران از عاطفه منجزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهندس جانان نیک پور، دختر غیور ایلیاتی، مدیریت پروژهی سنگینی را بر عهده دارد تا بتواند، با کسب درآمد بالا، از راز خانوادگیاش، بهخوبی حمایت کند! در این راه، با وندور شرکت زیمنس (نماینده زیمنس) مهندس موسوی، دیداری دارند، کسی که جانان بایستی در این پروژه با او کار کند و رضایت خاطر موسوی برای شرکت «دوار نیرو» و مدیر پروژهاش؛ جانان، پوئن بسیار مثبتی است! مهندس موسوی که اصالتاً ایرانی است و مقیم آلمان، در دیدار اول، بسیار محترمانه و دوستانه با جانان برخورد میکند و مکالمات خوبی دارند برای شروع یک همکاری دوجانبه اما، در دیدار دوم، وقتی که در محیط اجرای پروژه هستند، کارشکنیهای موسوی شروع میشود و…
خلاصه رمان زرپران
کمتر از پنج دقیقه بعد نشسته بودم روی تخته سنگی مشرف به ماشین، تفنگم را با پنج فشنگ پر انداخته بودم پس شانه ام، لباس هایم را با یک دست مانتو شلوار راحت ورزشی عوض کرده بودم و دیگر آماده ی نبرد بودم. قدرتم ماورایی نبود پرنسس کیتانا کجا و من کجا، اما برای امنیت آرمین شده بود جان هم بدهم، می دادم، چه برسد به پرنسس کیتانا شدن! از همان جا که نشسته بودم، سعی کردم با تیدا تماس بگیرم فقط بقدر یک تماس گوشی را روشن میکردم و دوباره خاموش! این حوالی، دسترسی به شبکه ی اینترنت که تخیلی بود شیرین،
در حد فانتزی های کودکانه! با وجود بیکار شدنم قید هزینه سنگین تلفن را زدم. پول تلفن به هند حتی از اروپا و آمریکا هم گرانتر بود… اما این هزینه برایم واجب تر از واجب بود. تیدا به نت دسترسی داشت می توانست سریع سرچ کند و ببیند حرف های عاطفه تا چه حد صحت داشته است اما انگار شدنی نبود تماس با تیدا مقدور نبود… لب برچیدم و دوباره سریع گوشی را خاموش کردم و باز دست زدم زیر چانه و چشم دوختم به فعالیت آن مرد مظنون به قتل و جغله ی فعال که سعی داشت از او کم نیاورد. بی شک او هم بدتر از من،
کافردل بود در حق آرمین، کلی کارهای سخت به او می داد. البته با محبت صبحانه هم به او داده بود. مانده بودم چرا برایم مقدر شده است بین مردهایی که دور و برم پیدایشان می شوند هر کدامشان بی برو برگرد حداقل یک ویژگی ترسناک را یدک بکشند! ترس افتاده بود به جانم که نکند مشکل از خود من است؟ شاید ویژگی یا شخصیتی داشتم که مردهای ترسناک را طرف خودم جذب می کردم یک دفعه اخم هایم در هم رفت، حق با عاطفه بود، این مرد که جذب من نشده بود… آمده بود دنبال آرمین و…. اسب سفید!