دانلود رمان من به برلین نمیروم از سناتور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روزها از پس هم گذشته و اینک الیسیما، دیگر آن نوجوان درماندهی شانزدهساله نیست؛ لیکن او را روزگار و حماقت خودش، عوض کرده است. او تازه دارد معنی “مجازات زنبودنش” را میفهمد. هفت سال از مرگ سام میگذرد و او در بالین خانوادهی طاهری تاب آورده است؛ خانوادهای که از یک نقطهی کوچک به همهی زندگیاش تبدیل شدند. همهچیز آرام به نظر میرسد؛ اما اصل ماجرا چیز دیگری است. در این میان، بازگشت دماوند به هیاهوی این آشفتهبازار، دامن میزند و….
خلاصه رمان من به برلین نمیروم
« گذشته » غذا خورده بودم و سیر سیر بودم. طبق گفته های معصومه، دقیقاً هجده ساعت و سی دقیقه خوابیده بودم. حاج مصطفی و مادر فولادزره منتظر بودند تا من حرف هایم را شروع کنم، معصومه و سمیه هم گوشه ای نشسته بودند؛ اما خبری از کیاوش نبود. تعلل را بیشتر از آن جایز ندانستم، دست هایم را در هم قایم کردم و گفتم: – بابام مرده. گشاد شدن چشم های هر چهارنفرشان را حس کردم. شاید نباید تا این حد، مختصرو کوتاه و بدون مقدمه خبر مرگ سام را می دادم؛ اما چاره ی دیگری هم نداشتم، اگر می خواستم با آب و تاب داستان را تعریف کنم، باز گریه ام می گرفت و من دقیقا
همین را نمی خواستم. اول از همه حاجی از بهت خارج شد و گفت: – تسلیت عرض می کنم دخترم؛ پدرت واقعا مرد بزرگی بود. نگویید؛ از خوبی های سام نگویید که قلب بیچاره الیسیما تکه تکه می شود. نگویید که دلش آتش می گیرد. سرم را به زیر انداختم و گفتم: می دونم، می خواستم یه چیزی بگم… من… مادر کیاوش گفت: – راحت باش… مردد نبودم؛ شاید کمی حس خجالت گریبان گیرم شده بود. آب دهانم را بلعیدم و گفتم: – البرز رو یادتون هست؟ سریع رنگ نگاه سمیه عوض شد و چشم هایش آکنده از نفرت شد. بقیه هم بی تفاوت نبودند و اخمی بر چهره نشاندند. آهی کشیدم و گفتم: – البرز
روزگار من رو سیاه کرد؛ همه دارایی سام، یعنی بابام، رو بالا کشید و رفت برلین.من هیچ جایی رو ندارم. هیچ کس رو هم ندارم، همینم که روبروتونم، آواره ی آواره! این غده اشک لعنتی از من دستور نمی گرفت؛ نمی فهمید وقتی به او می گویم اشک نریز، نباید اشک بریزد. لعنتی مدام از دستوراتم سرپیچی می کرد. با انگشت های یخ بسته ام اشک هایم را پاک کردم؛ اما هنوز اشک اول را پاک نکرده، دومی سرازیر میشد. طیبه خانم آرام گفت: – گریه نکن دختر. نمی توانستم؛ یعنی سام نمی گذاشت. فکر و خیال او امان نمی داد تا اشک هایم آرام بگیرند. معصومه سریع دستمال به دست، روبرویم ظاهر شد ؛ اما…