خلاصه کتاب:
ماجرا از زامیادی شروع شد که بخاطر گذشته تاریکش دچار اختلال شخصیتی هست، یه روز خوبه، یه روز بد، وسواس شدید به خرید داره و همسرش گندم رو اسیر کرده… پسرعموی گندم به نام سدرا وارد زندگیشون میشه و معلوم میشه که گندم رو دوست داره حالا کلی هی اذیت میکنه و رو مخ زامیاده، از طرفی مامان زامیاد بخاطر عشق ناکامش به عموش خودکشی کرده… وقتی زامیاد خوشبختی عمو و زن عمو و دخترعموش رو میبینه کلی عصبی میشه.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.