خلاصه کتاب:
خودمو هم روی تخت انداختم و زار زدم. من عادت به این رفتارای خشن نداشتم. تا جایی که یادم میومد بابا هیچوقت روم دست بلند نکرده بود و همیشه نازمو می خرید. حتی وقتی مامان می خواست تنبیهم کنه نمی ذاشت و واسطه می شد. حالا این من بودم که واسه ی نجات بابا تن به کتک می دادم. به دستام نگاه کردم. سرخ بود و می دونستم تا چند روز رد چوب روشون می مونه. میون بغض و دردی که داشتم زمزمه کردم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.