خلاصه کتاب:
هستی که تازه با پسر مورد علاقه اش حمید نامزد کرده فردای روز نامزدی در شهرشون زلزله مهیبی میاد که منجر به مرگ تمام خانواده هستی و نامزدش حمید میشه. بعد از این قضیه دوست پدر هستی که آدم بسیار خیری بوده هستی رو میاره تهران پیش خانواده اش که همین محبت ها باعث میشه هستی عاشقه حاجی بشه که بعد میفهمه عشقش بی سرانجام هست و کم کم از دلش بیرونش میکنه. بخاطره مرگ خانواده اش دچاره مشکل روحی شده بوده که با اصرار زیاد اطرافیان به دکتر روانپزشک مراجعه میکنه…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.