خلاصه کتاب:
فتح کردی شقایق های دشت خیالم را و باز کردی دریچه های روشنایی را به افق چشمانم، با من بگو از طعم چشمانت وقتی نگاهم را معطر می کند، وقتی قبله ی نفسهایم می شود، با من بگو از محرابی که چشمان تو رسم می کند و مرا به خود می خواند، باران شو ! ببار بر من، بر کویری تشنه، بر کوره راهی که در پیچ و تاب موهایت گم شده، بر دلی که به یمن قدمهایت در هوای ملائک به پرواز درآمده…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.