خلاصه کتاب:
مسیری طولانی با پای پیاده راه رفته بود. زیر شعاع سوزان خورشید، بی حواس… واژه ها در سرش دَوران داشت. مقابل خط عابر پیاده، گام هایش متوقف شد. درست نمی دانست کجاست. آسمان بالای سرش، معلق بود. حسی خفقان آور گلویش را چنگ می زد. سر بلند کرد تا نشکند، نمیرد؛ تا رو به آسمانِ خدا، حقایق تلخ را فرو
بَرد. تا دروغ بزرگ زندگی اش را قورت دهد. مثل تمام این سال ها…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.