خلاصه کتاب:
به شیشه چسبیده بودم و جای خالی ماشین بابا را نگاه می کردم. باور نمی کردم رفته باشد. نفس های عمیق و پیاپی می کشیدم تا بغضم را پس بزنم. همین اول کار دلم تنگ شده بود. چطور توانستم خودم را راضی کنم تا در هوایی نفس بکشم که پدرم در آن حوالی نیست!
خلاصه کتاب:
پویا، عشق تابان مقابل چشماش تصادف میکنه و تابان که سال هاست تو صف پیوند قلب قرار داره قلب پویا رو تو سینه اش پیوند میزنه! حالا بعد مدت ها پای برادر پویا به زندگی تابان باز شده. مردی متمول، غیرتی و با سیاستی که از تابان هیچی نمیخواد جز…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.