خلاصه کتاب:
بهم پشت کرد و رفت.. مات زده به رفتنش نگاه می کردم.. میخواستم برم دنبالش اما پاهام انگار به زمین چسبیده بودن و توان حرکت نداشتم.. می خواستم صداش کنم اما لب ها خشک شده بودند و تکون نمی خوردن… غرور و قلبم رو له کرد و رفت.. گفت: حیله گرم و فقط باهات بازی کردم.. گفت: دوستت ندارم.. روی نیمکت ولو شدم.. اگه راست می گفت پس چرا صداش لرزش داشت؟ حتما یه دلیلی پشت این حرف ها و رفتارش هست… لنز گذاشته بود و اون چشم های خوش رنگ عسلیش رو پشت سیاهی پنهان کرده بود!
خلاصه کتاب:
داستان خودشکن روایتگر دنیای دختر و پسری است که دست سرنوشت آنها را کنار هم قرار میدهد. یکی درگیر هویت و گذشتهاش و دیگری درگیر غرور و بریدن از خانواده است. کنار هم بودن این دختر و پسر درسی بزرگ را برایشان به ارمغان میآورد که خواندن آن خالی از لطف نیست.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.