خلاصه کتاب:
دو خانواده که دشمنی بر سر خون دارند و دختر یکی از این خانواده ها بی خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان مخفیانه به پسر دشمن پدرش دل میبندد…کارن میر بعد از فهمیدن علاقه ای که پناه به او دارد به پناه پیشنهاد ازدواج میدهد تا مجبور به ازدواج با دخترعمویش نشود و با خانواده ی پدری اش که رابطه ی خوبی با آنها ندارد هم مسیر نشود، غافل از اینکه هیچکدام خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان ندارند و حالا که بعد از گذشت یک سال کارن هم دل به پناه بسته خانواده ها منجر به طلاق آنها میشوند ولی این پایان ماجرای پناه و کارن نیست،زیرا که سرنوشت آنها به هم گره خورده است!
خلاصه کتاب:
قلب سنگی از مهتاب_ر
پس از ورودم بلافاصله دست دراز کرد.. بازوم رو گرفت و تا بخوام حرکتی کنم میون خودش و دیوار حبس شدم. قلبم از زور هیجان درحال انفجار بود و با اینکه در خطر بودم اما با گستاخی نگاهش کردم. نیشخندی زد و گفت: یه خورده دیر اومدی عمو جون من قدمامو برداشته بودم دیگه… و بعد انگشتاش چِفت چونه م شد و سرم رو بالا گرفت. مغزم شبیه یه برگ کاغذ سفید بود. خالیِ خالی. فقط میکاییل بود و رابطه پر از هیجانی که هیچوقت برام خسته کننده نبود و هر لحظه برای چشیدنش حریص تر می شدم …
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.