خلاصه کتاب:
برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همه ی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار میکوبید!
خلاصه کتاب:
آمدی و قلبم عاشقانه کوباند خودش را بر دیوارههای تنم… چشمهایت بُرد آرام و قرارم را! مردِ من، تکیهگاهِ موثقم! دلم قرص توست آرام جانم… چشمانم پیش کش؛ تا به همیشه که تو ذرهای قلب مهربانت آسیب نبیند. میدهم تار و پودم را هستیبخشِ بیهمتا. الحق که معنیِ نامت مینشیند بر شخصیتِ خلاقت، اهورا!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.