خلاصه کتاب:
در کمد ریلی رو باز کردم و وارد شدم و نگاهی به کت و شلوارمهام انداختم… کت شلوار مشکیم و برداشتم و پوشیدم و رفتم سمت کشوی ساعتها… درش رو باز کردم یکی از ساعتهام رو برداشتم و گذاشتم توی دستم… کشوی بعدی رو باز کردم و کراوات مشکیم و برداشتم و اومدم ایستادم جلوی آینه و بستمش… دستی به ریش سفیدم کشیدم و مرتبش کردم…
خلاصه کتاب:
طاها طریقت، مرد جوان و مقیدی که یک شبِ سرد و بارانی با دختری تصادف میکند! طاها دختر را به بیمارستان میرساند و وقتی رها از کما بیرون میآید، هیچکس را نمیشناسد اما به طاها محرم شده…! من دیوانه تو را دیدم و دیوانه ترم؛ من از آن روز که در بند توأم دربه درم؛ درد اگر درد تو باشد، چه خیالیست که من؛ دلخوش داشتن خوبترین دردسرم!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.