خلاصه کتاب:
وقتی که از تیم فوتبال بخاطر آسیب فیزیکی، تو سی سالگی بازنشسته شدم… سراغ یه شغل بی دردسر رفتم. مربی_فوتبال_دبیرستان شهر… اما همه چیز با دیدن مگان عوض شد. اون دانش اموز خرخون یه زن فریبنده بود. بدتر از همه دختر صمیمی ترین دوستم. تا این سن هرگز فکر نمی کردم اشتیاق و ذوق بتونه یه ادمو حتی تو سن من به جنون بکشونه. اما شد… من کاملا مجذوب و شیفته اش شدم. حاضر بودم بخاطر بودن باهاش هر بهایی رو بپردازم. اونو هر طور شده تصاحب میکنم…
خلاصه کتاب:
وقتی همسرت میمیره، یاس و ناراحتی احساساتی هستند که انتظارشونو میکشی، ولی من با تماشای تابوتش که توی قبر قرار می گرفت، تنها چیزی که حس می کردم خشم بود و رنجش. من و گایا هشت سال بود که ازدواج کرده بودیم. و تو روز سالگردمون، مرگ به ازدواجمون پایان داد. پایانی مناسب برای پیوندی که از همون اول نفرین شده بود. شاید این تقدیر بود که امروز گرم ترین روز تابستون محسوب میشد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.