خلاصه کتاب:
پارسا قبل ازخداحافظی با عزیز و آقاجون جریان مهمونی شبو گفت و یادآوری کرد که شامو خودش سفارش میده که کسی توی زحمت نیفته. بالاخره عزیز با کلی اصرار قبول کرد. از خوشحالی روی پا بند نبودم و خوشحالیم به عزیز و آقاجونم سرایت کرده بود…
خلاصه کتاب:
اول مجلس خیلی معذب و ناراحت بودم از اینکه من به عنوان دوست دخترش و نامزد آینده اش آخر از همه در جریان تولدش قرار گرفته بودم و کادوئی هم نداشتم که بهش بدم خجالت کشیدم پیش دوستاش …هر چند خود مانی کمی با گفتن اینکه هدیه ی بارانا سوپرایز و خصوصیه کمی موضوع رو ماستمالی کرد تا بچه ها هوی بکشن و کلمه ی خصوصی رو سوژه کنن …
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.