خلاصه کتاب:
خانه ای پر رمز و راز و سرشار از سوال که حورای زیبای ما برای کار کردن وارد آن می شود. صاحبخانه جناب مقتدر ۷۰ ساله و مهربان و خیلی آپدیت شده و به روز، از روبرو خیلی پیر و از پشت سر بسیار جوان است. وقتی مشکلات حورا اوج می گیرد، فهام زند، جوان مغرور و قدرتمندِ زیبارو که خیلی شبیه مقتدر است پا به میدان می گذارد و عاشق دختر رمان می شود. جنگی نابرابر بین مقتدر و فهام برای بدست آوردن حورا براه میفتد… اما دست ها و نقشه هایی پشت پرده است که… حورا با فهمیدنش می شکند و شکست خورده خود را از همه عقب می کشد…
خلاصه کتاب:
با صدای مرد پیر تسبیح به دست به خودم میآیم و پلک میبندم و زیر لب مینالم: _خدایا خودت به خیر بگذرون. نگاهی به عاقد، و سپس به مرد کنارم میاندازم. مردِ ناآشنای این روزهایم که دست کمک به سمتم دراز کرده است. مردی که میخواهد حامی باشد برای اوضاع بد زندگیام و از من فقط یک درخواست داشت… ازدواج موقت! چیزی که هیچ زمانی فکر نمیکردم پا در زندگیام بگذارد!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.