خلاصه کتاب:
حاج عمو همیشه میگفت دختری! دختر را با غلظت و غیظ میگفت و مو بر تنم راست میکرد! پا روی پا میانداخت و با چشمان ریز شدهاش تمام تنم را رصد میکرد و من در عالم بچگیهایم خودم را جمع میکردم و بر خودم میلرزیدم! و گاه به این فکر میکردم که حال اگر دخترم چه خبط و خطایی کردهام؟ و باز هم حاج عمو بود که بریدهبریده حرفهایش را به خورد گوشهایم میداد! -دختر باید بلد باشه غذا بپزه! باید بلد باشه بلند نخنده! جلف و سبک نباشه! آت و آشغال به صورتش نزنه! دختر جاش تو خونهست نه بیرون خونه!
خلاصه کتاب:
قصه ناتمام ، گذشته ای پنهان و سکوت ؛ سکوتی تلخ و بغض آلود . تردید ، تردید و باز تردید . مرور خاطرات گذشته شاید که راه حلی باشد برای کنار آمدن ، برای حرف زدن برای تصمیم گرفتن و برای زنده کردن . مهتاب سی و دو ساله ، سالهای سال ، اسیر گذشته پنهانش مانده و حالا برگشته . برگشتن به گذشته البته ممکن نیست . ولی می شود خاطرات را مرور کرد و قصه را تمام کرد به این امید که تردیدها پایان گیرد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.