خلاصه کتاب:
با صدای مرد پیر تسبیح به دست به خودم میآیم و پلک میبندم و زیر لب مینالم: _خدایا خودت به خیر بگذرون. نگاهی به عاقد، و سپس به مرد کنارم میاندازم. مردِ ناآشنای این روزهایم که دست کمک به سمتم دراز کرده است. مردی که میخواهد حامی باشد برای اوضاع بد زندگیام و از من فقط یک درخواست داشت… ازدواج موقت! چیزی که هیچ زمانی فکر نمیکردم پا در زندگیام بگذارد!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.