خلاصه کتاب:
خمیازه ای کشید و دست برد و پنجره را باز کرد. باد خنکی میان موهایش پیچید. نگاهش دور تا دور حیاط خانه چرخید. حیاط خانه مثل همیش تمیز بود و نم روی موزاییک های کف نشان می داد تازه شسته شده. شیلنگ اب مرتب و جمع شده پشت شیرآب قرار داشت و جارو خاک اندازی چسبیده به دیوار بود. با غچهی کوچک حیاط مثل همیشه سبز بود و عطر ریحان و نعنایش هم از همین فاصله به مشام می رسید. با دیدن چهارپایه ی نزدیک درخت شاه توت حدس زد نیما باز هم نتوانسته به وسوسه ی چیدن شاه توت های رسیده غلبه کند…
خلاصه کتاب:
با همان لباس مشکی و عکسی که میان انگشتانم فشرده می شد از پله های پشت بام بالا رفتم. صدای کوبش آهنگ طبقه پایین سرسام آور بود. به محض باز کردن درب پشت بام، باد خنکی وزید و بوی گل های شب بوی حیاط بزرگ عمارت فخاری را برایم به ارمغان آورد. با چشمانی پر از اشک به فضای مقابلم خیره شدم و عکس پدرم را در دست فشردم. با افکار ی متوهم گونه قدم جلو گذاشتم. فکرم می پرید و هربار خاطره ای در ذهنم پررنگ می شد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.