خلاصه کتاب:
“شنیدین میگن عشق بی صدا در می زنه؟! و یهو به خودت میای می بینی وارد زندگیت شده؟! اکثرا همینجوریه.. هر کدوممون که عشقو تجربه کردیم می فهمیم که یهویی وارد زندگیمون شده! برای منم بی صدا در زد ولی با صدا وارد شد… با تلاطم اومد! بی ملایمت، بی احساس و با کینه.. به قصد کشتن نه ولی به قصد ضربه زدن اومده بود! تموم احساست و غرورمو شکست! خونهِ دلمو نا امن کرد! به جنونم رسوند.. ولی خودش مرهم شد.. احساسات و غرورمو بهتر از اولش ترمیم کرد!
خلاصه کتاب:
۱۸ ساله بودم که عاشقش شدم! پسری جذاب با چشمانی عجیب. رابطهیمان با مخالفت خانوادهام مواجه شد من اما پا پس نکشیدم و برای عشقمان تا اتاقش پیش رفتم. او اما ناگهانی رفت… حال بعد از چهارسال با یک دنیا دلتنگی برای من و خشم از آدم ها آمده تا حقایق را رو کند ، حقش را بگیرد… مرا دوباره داشته باشد!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.