خلاصه کتاب:
دستی به کراواتش کشید با لبخند موزی طرف میزی که امشب برای ملاقات با دختر جدیدی رزرو کرده بود رفت . همه کسایی که انتخاب می کرد از بهترین ها بودن، زن های خوش اندام و خوش فیس رو دوست داشت . با پول های حسابی که پدرش توی دست و پاش می ریخت نیاز به چیزی نداشت . –لیدی زیبا دختر با ذوق برگشت با خط چشم کلفتی که کشیده بود چشم های آبی و درشتش رو بیشتر به نمایش می ذاشت…
خلاصه کتاب:
زندگی یک چمدان است که می آوریَش، بار و بندیل سبک میکنی و می بَریش، خودکشی مرگ قشنگی که به آن دل بستم، دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم، گاه و بیگاه پر از پنجره های خطرم، به سرم میزند این مرتبه حتما بپرم، گاه و بیگاه شقیقه است و تفنگی که منم، قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم، چمدان دست تو و ترس به چشمان من است، این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است… علیرضا آذر.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.