خلاصه کتاب:
میتونم شهر رو زیر پام ببینم در حالی که آفتاب هنوز طلوع نکرده. این مسابقه ای بین من و خورشید بود هرکی زودتر بیدار شه… حالا من بیدار بودم. این روزا، واقعا چیزی نبود که جرئت فکر کردن بهش رو داشته باشم. حالا اما، داشتم توی این ایام زندگی میکردم. بهش فکر میکنم، به روزی که زندگیم تغییر کرد با یه بلیط شانس!
خلاصه کتاب:
پریناز عاشق آزاد مغروری می شه که عاشق شدن بلد نیست، قدم به قدم بهش نزدیک می شه و بالاخره وقتی دل پسر سرد داستان رو نرم می کنه، قرار می شه آزاد برای اطلاع به خانوادش از ایران بره اما با برنگشتن آزاد، پریناز وارد داستانی پر از رمز و راز و گره با دانیال، سرهنگی متعصب و خشک میشه…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.