خلاصه کتاب:
_ اِ اِ چرا اینطوری رانندگی میکنی؟! ماشین را کنار زد وکلافه غرید به خشکی شانس! _چه مرگته؟! -فکر کنم بنزین تموم کردیم! با حرص لب زدم مگه بنزین نزده بودی؟ خورشین سری تکان داد و گفت چرا ولی میبینی که تموم شد! نگاهی به دور و اطراف انداختم و گفتم حالا وسط جاده به این خلوتی چیکار کنیم؟! از ماشین پیاده شد و گفت باید از یکی بگیریم…!
خلاصه کتاب:
من ٬دختری از زمین که برای یافتن بازمانده به اینجا آمده ام و تو شاهزاده ای از جنس آتش و شیطان هستی که... برای به دست آوردن من هرکاری انجام میدهی. راز عجیبی این سرزمین را در بر گرفته که کسی از آن اطلاعی ندارد به زودی راز ها معلوم٬و هویّت من آشکار خواهد شد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.