خلاصه کتاب:
دختری که سختی های زندگیش اونو تبدیل کرده به سرگردی که اسمش وحشت به تن خلافکارها میندازه… سرگردی که پرونده های زیر دستش همگی سرانجامشون پیروزیه بجز یه پرونده.. پرونده فوینیکس بند بدجور ذهن سرگرد آنجلا ویلیامز رو مشغول کرده… اولین پرونده ای که دوساله روش کار میکنه اما ته همه مدرک هایی که جمع کرده بن بسته… فقط یک راه برای موفقیت در این پرونده وجود داره… همکاری با کسی که دلیل بیشتر مشکلات زندگیشه… همراهی با ریچارد میلر و رفتن از لندن و پاگذاشتن به ایران.. کشوری که هیچ اطلاعاتی ازش نداره..
خلاصه کتاب:
گاهی باید بکنی و بری… گاهی مرگ رو باید خودت بگردی تا پیدا کنی… گاهی برای خیلی چیزها دیره… حتی واسه مردن… من رفتم… تا تهش رفتم… برای مردن رفتم… ولی نتوستم مرگ رو پیدا کنم… چون حواسم به این نبود که آدمها فقط یکبار میمیرن… من یکبار مرده بودم… درست همون روز… زیر همون بارون… توی همون فصل تابستون… با یه جمله… من با همون یه جمله مرده بودم… پس این همه سال… دنبال نخود سیاه فرستاده شده بودم… الکی رفته بودم پی مردن… من خود مرگ بودم و خودم نمیدونستم… من طوفانم، یه روانی کله خراب… که حتی از مرگ هم نمیترسم… اونقدر این جملهام رو بگو تا منو خوب بشناسی… من طوفانم، یه روانی کله خراب…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.