خلاصه کتاب:
تبریک میگم آقای مهرجو… بورس امسال به شما تعلق گرفته… از این خبر غیرمنتظره کوروش به قدری هیجان زده شد که بقیه صحبت های رئیس دانشگاه را درست و دقیق نفهمید. وقتی از آن اتاق بیرون آمد اشکان فوری راهش را سد کرد: چه کارت داشتن؟ لبخندی پهن تا آخرین حد ممکن لب های کوروش را از دو طرف کش آورد. برقی از شادی در چشمان سیاهش درخشید. با دست شکل پرواز از فرودگاه را به او نشان داد: داداشت داره میره… میره اوکراین!…
خلاصه کتاب:
فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد اصلا احساس خوبی با این ادم نداشتم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.