خلاصه کتاب:
طاها طریقت، مرد جوان و مقیدی که یک شبِ سرد و بارانی با دختری تصادف میکند! طاها دختر را به بیمارستان میرساند و وقتی رها از کما بیرون میآید، هیچکس را نمیشناسد اما به طاها محرم شده…! من دیوانه تو را دیدم و دیوانه ترم؛ من از آن روز که در بند توأم دربه درم؛ درد اگر درد تو باشد، چه خیالیست که من؛ دلخوش داشتن خوبترین دردسرم!
خلاصه کتاب:
داستان دخترجوانی است به نام خورشید. خورشید در یک خانواده گرم و صمیمی زندگی میکردتو یک محله خوب و معتقد. خورشید عاشق دوست برادرش حسام بود. حسام جوانی بسیار آقا، نجیب، مومن بود که همه بهش اعتقاد داشتند و پشت سرش قسم میخوردند. خورشید از برخوردهای حسام متوجه شده بود که بهش علاقه مند استولی هیچ وقت بهش اظهار علاقه نکرده بود...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.