خلاصه کتاب:
کلید انداختم و در و باز کردم.. زیر چشمی نگاهی به سالن خالی انداختم.. انتظار داشتم مثل همیشه ببینمش که با شنیدن صدای کلید… جلوی در وایستاده و در حالی که سرش پایینه خوش آمد بگه… ولی نبود… با خودم گفتم حتما خوابش برده… دلم و خوش کردم که با دوتا سیلی جانانه از اونایی که رد چهاتا انگشت بلافاصله روش حک میشه از خواب بیدارش کنم… برای همین بلند صداش نکردم و آروم رفتم سمت اتاق خواب…
خلاصه کتاب:
داستان زندگی پسر جوانی که اتفاقی در گذشته زندگیشو دگرگون کرده و داره تلاش می کنه تا با این دگرگونی کنار بیاد ولی دختری سر راهش قرار می گیره که…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.