خلاصه کتاب:
چیزی نمانده… به آوازهای بیقرارِ باد و رقصِ دلبرانهی برگهای این باغ… به دل کندن چنارها از برگهای پهنِ پنج پری… به هزار رنگ شدن روزگار و تجلی دوبارهی بهار… به عطر و بویِ بِههای لبِ طاقچه و دانههای قرمز انار… به قدم زدنهای عاشقانهمان و خشخش برگها…و به خلق شاعرانههای قشنگ…چیزی نمانده است تا ظهور عشق… همان عشقی که من را بیقرارِ روزهای با توبودن کرد… همانها که با لبخند جذاب مردانهات، با دو انگشت شست و اشارهات بینیام را میفشردی و زیر لب برایم نجوا میکردی:-تو خودِ آوازِ بیقرارِ منی!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.