خلاصه کتاب:
من وفا ۲۵ ساله، پسری عیاش و خوشگذران، قدر دختری عاشقانه دوسم داشت و ندونستم و سر یه دعوای بچگونه راهمون ازهم جدا شد و هما هم از لج من با پسر عموم ازدواج کرد! حالا بعد چند سال به قول خودش مثل بختک افتادم رو زندگیش و باعث مرگ شوهرش، یعنی پسر عموم شدم! اما اون نمی دونه که من برگشتم تا…
خلاصه کتاب:
غریبه آشنا، امروز دیدمت.. باورت می شود بعد از ماه ها چشم انتظاری و دلتنگی در میان ازدحام مردم و در شلوغ ترین نقطه شهر دیدمت؟ راستی، تو مرا ندیدی؟! مگر می شود آخر؟ آن تنه محکمی که تو به من زدی و رفتی… یعنی واقعا متوجه نشدی چگونه تن و دل کسی را به رعشه انداختی؟ اصلا اینها به کنار، من که تا چند دقیقه نگاه دلتنگم مات قیافه ات بود، سنگینی اش را حس نکردی؟! می دانی غریبه آشنا، از اینها دلخور نیستم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.