خلاصه کتاب:
داستان نورا و یاشا… درسته دوستش دارم، عاشقانه میپرستمش ولی این راهش نبود. راه به دست آوردن من این نبود اونم بعد دوسال بی خبری… مرد من هر چقدر خواست خودشو سخت و خودخواه نشون بده نتونست، من این مرد رو بلدم، میفهمم راضی به این کار نیست، میفهمم خودشم تو عذابه، اما نمیدونم چرا؟؟؟ دلیل کارشو نمیفهمم؟ زمزمه کردم: با هم درستش میکنیم یاشا، من مال خودت میشم بهت قول میدم. بذار کنارت بجنگم. تو این جنگ من تو تیم توام ولی تو اشتباهی داری با من میجنگی. با صدای بم و گرفته اش گفت: دلم آشوبه نورا، فکر نداشتنت مثل خوره مغزمو میخوره!!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.