دانلود رمان بازی سرنوشت از نسرین ثامنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سعید در کودکی ابتدا مادر و سپس پدر خود را از دست می دهد، صاحبخانه او را که خواهر و برادری ندارد از خانه بیرون می اندازد و او آواره ی خیابان ها می شود تا اینکه…
خلاصه رمان بازی سرنوشت
ساعت مسجد ۷صبح را نشان می داد با قلبی مملو از احساسی ناشناخته از مسجد خارج شدم یک نفر در درونم فریاد می زد، تو تا امروز غافل بودی، اما از حالا به بعد سعی کن هوشیار باشی باید همت داشته باشی، تمام فکر خود را متوجه خدا ساز چون اوست که تو را به سوی سعادت رهنمود می سازد… احساس کردم با شنیدن این صدای درونی جان تازه ای گرفته ام به سوی مقصدی نا معلوم پیش می روم نمی دانم فردا چه خواهد شد به انتظار فردایی روشن هستم فردایی که پایان همه دردها و رنجهاست و گام نهادن در ساحل خوشبختی، به امید آن روز… تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی از خواندن نماز و
به جا آوردن واجبات دینی غافل نشوم و انسانی با ایمان گردم . چند روز بعد به کمک خداوند بزرگ در یک آرایشگاه مردانه به سمت پادو استخدام شدم، آرایشگاه تمیز و مرتبی بود اکثر مشتریانش از طبقه بالا بودند حدود ۱۱ ماه در آنجا مشغول به کار بودم در ضمن درس هم می خواندم. یادم است اوایل استخدامم در آرایشگاه به علت بی پولی شب ها را روی نیمکت پارک ها به صبح می رساندم چون فصل تابستان بود و هوا هم گرم، یکی از همان شب های گرم و خفقان آور، روی نیمکتی دراز کشیده بودم و به گذشته ها و آینده فکر می کردم که ناگهان سایه ای توجه مرا به خود جلب کرد وقتی خوب
دقت کردم مرد جوانی را دیدم که با شتاب خودش را به چند قدمی من رساند به علت تاریکی شب او نمی توانست به وجود من پی ببرد اما من او را که زیر نور لامپ کنار پارک ایستاده بود کاملا می دیدم در دستش چیزی را با شتاب جستجو می کرد وقتی خوب دقت کردم کیف پولی را دیدم که او داشت پول های داخلش را شمارش می کرد، حرکاتش عجیب و توام با هراس و عجله بود فورا جریان را حدس زدم کمی نزدیکتر رفتم و به آرامی گفتم: – دوست من چی شده؟ از شنیدن صدای من به شدت ترسید و از جا پرید و من برق تیغه چاقو را در دستش احساس کردم او با وحشت پرسید: – تو کی هستی؟