دانلود رمان دانشجوی من از فرزانه رضانیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد، یک استاد دانشگاس که بخاطر اتفاقی که دروان کودکیش رخ داده افسرده و تاریک دنیا شده. اما یه سری اتفاقات در طول مدت تدریسش رخ میده که باعث می شه یه سری تصمیمات بگیره…
خلاصه رمان دانشجوی من
اتاق تو تاریکی مطلق فرو رفته بود. دریغ از یک نور گیر… هشدار شکمم به گرسنه گیم… اتاق سرد و یخ زده… دریغ از یک بخاری… رو موکتی که بیشتر قسمت هاش توسط موش های داخل اتاق خورده شده بودند. و همون موش ها بدون ترس تو اتاق رژه می رفتن و من چقدر می ترسم از دیدنشون… گاهی برای چند لحظه خواب چشمام بسته می شد ولی باترس اینکه نکنه… همون موش ها برای رفع گرسنه گیشون بهم ناخنک بزنن بیدار می شدم. و من از این تاریکی مطلق می ترسم… چشمام باز کردم سرمو به اطراف چرخوندم و روی ساعت روبه روم توقوف کردم و به عقربه هاش خیره شدم ۶:۵۰ دقیقه
اس و امروز اصلا حوصله ی رفتن به اون دانشگاه و دیدن همه ی اون گرگ ها را ندارم… پتو رو کنار زدم و روبه روی اینه تمام قد ایستادم به چهره ی تو آینه خیره شدم. موهای قهوه ای رنگ و بلند تا روی کمر چشمای به رنگ سبز ولی در عین حال خاکستری لعنتی… لعنتی… به طرف میز تحریرم هجوم بردم و تو کشوش ماژیک سیاه رنگمو برداشتم و دوباره روبه روی اینه قرار گرفتم و روی اینه دقیقا اونجای که صورتم قرار می گرفت یک علامت ضربدر کشیدم این زیبایی لعنتی رو هیچ وقت نخواستم. در باز شد و قامت بلند بابا تو اتاقم دیدم. بابا: حنا بابا بیدار شدی؟ نگاهی به اینه انداخت و دوباره به من خیره شد و ادامه داد.
بابا: آماده شو با هم بریم. من ناراضی از رفتن به گشتارگاهم… پایین رفتم به میز صبحانه آماده نگاه کردم. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: بهتر به فکر یه استاد دیگه باشین. کلافه بود فکر کنم با این جمله کلافه تر شد. لقمه ای که تو دستش بود را تو بشقاب انداخت، ابروهاش رو تو هم کشید و با تشر گفت: بچه ی؟؟ نمی فهممد… پوزخند زدم و گفتم: فهمیدن من چیز مشکلی نیست بابا… من ادمیم که جا می زنم. بابا: و دلیل جا زدن نکنه شوک دیشبته… حنا: این یه موردشه. بابا: حنا بسه حرف اول و آخرمو قبلا بهت زدم.. حالا برو آماده شو. حنا: بابا چرا داری زور می گی بیش تر از این بهم ضربه نزن…