دانلود رمان از پارتی تا پایگاه از محیا داوودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختریه که بخاطر کارت فعال بسیج با پسر بسیجی روبرو میشه که بخاطر کل کلشون پسره به دروغ میگه نامزد دختره هستش و داستان شروع میشه…
خلاصه رمان از پارتی تا پایگاه
“محسن” شیرین زبونیای ستایش تمومی نداشت و تا خونه واسم زبون می ریخت که بالاخره رسیدیم. وارد خونه که شدیم، زهرا اومد سمتم: کجایید داداش روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد؟ نگاهی به ساعت انداختم: _بد عادت کردید به سر شب شام خوردن! با خنده جعبه های پیتزا رو ازم گرفت و رفت به سمت آشپزخونه: _تو که میدونی بخاطر خودم نمیگم، بابا طاقت گرسنگی نداره! بابا همینطور که نشسته بود رو مبل و مشغول خوندن کتاب بود، جواب داد: عیبی نداره همه تقصیرا گردن من، فقط اون شام و بیاریدا خنده ها تو خونه به راه بود و امروز جمعمون حسابی جمع بود، زهرا و خانوادش و
مجتبی و زن و بچش اینجا بودن و شام و دور هم بودیم. راه افتادم سمت دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم تا خستگیم در بره که هنزمان با ورود به دستشویی صدای مرضیه رو شنیدم محسن جان تلفنت داره زنگ میخوره در و باز کردم و سریع گوشی و از دستش گرفتم، شماره غریبه بود و هرچی فکر میکردم به خاطر نمیاوردمش که با تاخیر جواب دادم: بله بفرمایید با پیچیدن صدای نازک زنونه ای تو گوشی چشمام گرد شد: سلام آقای صبری، شناختید؟ صدا برام آشنا بود و با یه کمی فکر میتونستم بفهمم که کی پشت خطه، همون دختره که به زور شماره ام و گرفته بود! با مکث جواب دادم:
بفرمایید. رفته رفته صداش رو هم نازک تر می کرد: خوبید؟ راستش زنگ زدم باهاتون حرف بزنم! نگاه مرضیه رو، رو خودم حس می کردم که رفتم تو اتاق و در و بستم خانم محترم چه حرفی؟ ریز ریز خندید: خب بالاخره یه سری سوتفاهم پیش اومده که من میخوام تکلیفشون و روشن کنم. صدای زهرا رو از بیرون میشنیدم: محسن همه منتظر توییم بیا دیگه ! قشنگ همه چی پیچیده بود بهم که سرسری جواب دادم: تکلیف روشنه خانم شما چادر همسر برادر من و برداشته بودید تا بتونید بیاید دفتر من بعد هم پسش دادید، حرفی نیست! بلافاصله صداش تو گوشی پیچید: بله در واقع من چادر و قرض گرفتم تا…