دانلود رمان تلاطم آبی یک رویا از سحر مهدی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دریای پرتلاطم زندگی دو آدم اولی پسری که داغدیدهی گلی است که بخاطر اشتباه او پرپر شد و او فرصتی برای جبران اشتباهش نداشت. دیگری دختری بیپناه و زخم خورده از بازی روزگار که در یک نیمه شب بارانی، بخاطر یک اتفاق، بر دنیای پر انتقام پسری شیر صفت سقوط میکند. عشق برای این دو زندگی پلی میشود برای عبور از تلاطم بی وقفهی دریای حوادث تا رسیدن به رویای آبی آرامش.
خلاصه رمان تلاطم آبی یک رویا
آخه روشان نسبت به سنش دختر درشتی بود و هیکل پری داشت ولی آتریسا لاغرتر از روشان بود و این مانتو واقعا برازنده اش بود. یه شلوار سرمه ای و شال سرمه ای ک رگه های سفید داخلش داشت پوشیده بود و یه کیف دستی مشکی کوچیک که با کفش هاش ست بود تیپش رو کامل کرده بود. ناخواسته باهم ست کرده بودیم. دست از آنالیزکردن تیپش برداشتم و به صورتش نگاه انداختم. اون هم مشغول برانداز کردن تیپ من بود. آرایشی نکرده بود. صورتش هنوز رنگ پریده بود ولی رنگ به لب هاش برگشته بود و رخیشون خودنمایی میکرد. به چشمهاش نگاه کردم. چشمهای آبی به رنگ دریا که هرکسی رو مجذوب خودشون میکرد. میتونم بگم این دختر ملکه ی زیباییه بدون حتی کمترین آرایش.
آخ فکر کنم زیادی تابلو نگاهش کردم که گونه هاش رنگ گرفت و سرش رو انداخت پایین. من هم برای اینکه بیشتر تابلو بازی درنیارم سکوت رو شکستم: – خب دیگه بریم. – بریم. آتریسا حاضر و آماده از اتاق اومدم بیرون که رادمان هم همزمان بامن بیرون اومد. چه جالب ناخواسته ست کرده بودیم. به سرتاپاش نگاه انداختم. اون هم مشغول آنالیز تیپ من بود. به صورتش نگاه کردم. فک استخونی، لب های متوسط و بینی ای متناسب با اجزای صورتش و چشمهای … یه جور خاصی ان، انگار به طوسی میزنن. چقدر رنگشون عجیبه. مژه های مشکی، ابروهای کمونی مشکی و ته ریشی که صورتش رو قاب گرفته. ولی چشم هاش یه چیز دیگه ان. چشمهاش داد میزنن که چه قلب مهربونی داره.
وقتی بهشون زل میزنی توشون غرق میشی. یه جورایی نمیتونی چشم ازشون برداری. ولی یه غمی توشون هست، یه غمی که انگار بدجور آزارش میده. به خودم اومدم که دیدم اون هم زل زده تو چشمهام. نمیدونم چرا ولی داشتم زیر نگاه خیره اش ذوب میشدم. حرارت رو روی گونه هام حس میکردم، مطمئنم که باز سرخ شدن. شونه به شونه هم از پله ها پایین اومدیم. مادرجون رو مبل نشسته بود و رادان هم پشتش ایستاده بود و شونه هاش رو ماساژ میداد. متوجه حضور ما شدن. – الهی قربونت برم دخترم. چقدر خوشگل شدی. چقدر این لباس ها بهت میاد. با قدردانی نگاهش کردم: – مرسی مادرجون. ببخشید لباسی نداشتم مجبور شدم لباس های روشان خانوم رو بپوشم.