دانلود رمان قاصدک من از دخترعلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگى شیدا احسانى از ۵ سالگى است تا جوانى.دختر بزرگ خانوادهاى ٧نفره خانوادهای با پدرى معتاد و بد زبان اما سخت کوش و غیرتى و مادرى مظلوم و ساده. شیدا با داشتن برادرى بیرحم و برادرى دیگر مهربان، در این خانوادهى پر از تفاوتهاى فاحش رشد مىکند و بزرگ مىشود. کودکى او با اتفاق بزرگترى درجامعه رقم مىخورد، انقلاب اسلامى و نوجوانیاش با حادثهای بس بزرگ جوش مىخورد: جنگ. تنها دخترى ساده و معمولى در جریان روان زندگى خشن و گاه مهربان قد مىکشد و بزرگ مىشود. ورود بهروز پسرک خردسال تنها حادثهى بزرگ زندگى شیداست…
خلاصه رمان قاصدک من
پسران نوجوان کوچه دو گروه شده بودند. پرویز دایره ى بزرگى با اب افتابه بر روی زمین خاکی ترسیم کرد. حسین سنگ هاى بزرگى روى هم چید. دوطرف دایره دوگروه ایستادند. على متوجه چشمان مشتاق شیدا شد که آنها را می نگریست. دختران کوچک کوچه، روبروی زمین بازی پسرها مشغول عروسک بازى بودند اما شیدا به آنها وعروسک هایشان توجهی نداشت! على بلند گفت: شیدا هم با گروه ما. شیدا با ذوق، تیز به سمت على دوید وکنارش جاى گرفت. چشمانش از غرور درخشید. هر گروه یک عضو به داخل زمین می فرستاد. یکى باید یک پایش را از زانو جمع می کرد و با پای دیگر دور زمین
جست می زد تا بازیکن تیم مقابل را قبل از رسیدن به سنگ ها با دست بزند. بازیکنى می گفت: -اماده، بیام؟ بازیکن تیم مقابل در زمین بازى می گفت: بیا. شیدا به خوبى می دانست هیچ کدام ازاین پسرها نمىتوانند بیشتر از او با پاى بالا رفته بدوند. غرق بازى، صداى عصبانی نادر را شنید: -شیدا بیا ببینم. با ترس به سمت على دوید. على شیداى چسبیده به پهلویش را به سمت نادر برد: -چه کارش دارى؟ -مگه نگفتم تو کوچه نرو، حالا با پسرا بازى می کنى کره خر؟ على هم با صداى بلند گفت: -بدبخت این بچه اس، خودم کنارشم اینقدر این بچه رو نجزون (نچزون) زورگو. شیدای ترسیده در حالى که
منتظر نتیجه ى مشاجره ى دو برادر بود، زیر لب گفت: -نَ جی زون، یعنى کتک نزن؟ على پیروز این مشاجره شد و شیدا را وسط بازى کشاند. نادر با خشم به على و شیدا نگاهى کرد. اخر حال على را می گرفت، پسره ى درس خوان مردنى را. شیدا همراه على به بازى برگشت و خود را در سرو صداى پسرها گم کرد. پدر مثل همیشه با اخم وارد خانه شد وکیسه ى پارچه اى را به دست مادر داد. مادر با ترس سلام کرد. پدر با همان اخم میان ابرو گفت: -سام، بگیر، مگه همین دیروز گوشت و تخم مرغ نخریدم؟ کارت (کارد) تو شکمتون بخوره. شیدا در حالى که اهسته مهرى را میان بازوان لاغرش تاب می داد با ترس به پدر نگریست…