دانلود رمان فراموشی مادربزرگ از روشنک.ا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهناز دختر شوخ طبع و خیال پردازی هست که خلاف میلش به اجبار والدین هنر را رها میکند و در رشتهای که علاقهای به آن ندارد ادامه تحصیل میدهد. پس از فارغ التحصیلی دو سالی را به استراحت میگذراند که این دو سال اعضای خانوادهاش از بیکاری او ابراز نارضایتی میکنند. در نهایت پدرش تصمیم میگیرد او را برای مراقبت از مادربزرگ پیرش که مبتلا به آلزایمر است به روستایی در شمال بفرستد….
خلاصه رمان فراموشی مادربزرگ
شانه هایم را بالا و پایین انداختم و راه خروج از آشپزخانه را پیش گرفتم. به دنبال من مامان هم از آشپزخانه خارج شد. با ورود ما به پذیرایی سکوت برقرار شد. معلوم بود همه منتظر بودند ما بیاییم. آب دهانم را طوری قورت دادم که صدای قورت دادنش تا ده متری من هم شنیده شد. معلوم نبود بابا چه می خواست بگوید که خانه را چنین سکوت و جدیتی فرا گرفته بود! روی یکی از مبل ها که دقیقا روبه روی بابا بود نشستم و نگاه منتظرم را به او دوختم. پس از آنکه مامان روی مبل کنار بابا نشست، بابا صدایش را صاف کرد و گفت: -خب مطمئنا همه تون میدونید که می خوام امشب راجع به بهناز
باهاتون حرف بزنم. نگاهم روی دهان بابا که باز و بسته می شد خشک شده بود تا حرفش را بزند و من بفهمم چه تصمیمی برایم گرفته است. پس از کمی مکث حرفش را ادامه داد: -همونطور که میدونید تازگی مادرم رو بردن پیش روانپزشکش و متاسفانه دکترش گفت مادر علاوه بر آلزایمر داره کم کم دچار افسردگی میشه و برای اینکه جلوی افسردگیش رو بگیریم باید یکی از اعضای خانواده به خونه ی مادر بره تا تمام اوقات روز رو کنارش باشه و باهاش حرف بزنه. نفسی عمیق کشید و افزود: همه تون میدونید که مادر برای من خیلی عزیزه و اینکه شاد و آروم باشه برای من خیلی مهمه. بین تمام فامیل
تنها کسی که وابستگی شغلی به تهران نداره و تمام زمان روزش وقت آزاده و درگیر مسئولیت و تعهدی نیست بهنازه. صدای پوزخند شیده بلند شد. همه، حتی بابا، با خشم به او نگاه کردند. لبخند تمسخر آمیزش بر لبش ماسید و از خجالت در مبل فرو رفت. پس از چند لحظه بابا دوباره سکوت را شکست و گفت: -من به همه تون گفتم بیاید اینجا که جلوی همه تون بگم از آخر این هفته بهناز رو می فرستم شمال پیش مادر که کنارش باشه. همین جا هم همه چیز رو روشن و واضح بهتون گفتم که بعدا حرف و حدیثی براش درنیارید. با دهانی باز به بابا نگاه می کردم. بابا به قدری با جدیت حرف می زد که…