دانلود رمان یار و یاور از آسمان_۶۵ با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در کمد ریلی رو باز کردم و وارد شدم و نگاهی به کت و شلوارمهام انداختم… کت شلوار مشکیم و برداشتم و پوشیدم و رفتم سمت کشوی ساعتها… درش رو باز کردم یکی از ساعتهام رو برداشتم و گذاشتم توی دستم… کشوی بعدی رو باز کردم و کراوات مشکیم و برداشتم و اومدم ایستادم جلوی آینه و بستمش… دستی به ریش سفیدم کشیدم و مرتبش کردم…
خلاصه رمان یار و یاور
می دونستم مرغش به پا داره و به هیچ وجه نمیتونم نظرش و عوض کنم… حوصله جر و بحث هم نداشتم…پس با اکراه کلید رو ازش گرفتم….تو نمیای؟ با چه نسبتی بیام؟
گوشیش و در آورد و ادامه داد شماره ات و بده سیو کنم! شماره ام رو گفتم و ذخیره کرد تو گوشی و ادامه داد: تک میزنم شماره ام بیفته… سیوش کن. با هشدار و تهدید ادامه داد تماس بگیرم جواب ندی باید حساب پس بدی… بیام خونه نباشی بازم باید حساب پس بدی…
با کسی توی ساختمون هم حرف نمیزنی… کسی نفهمه کی هستی و چه نسبتی با من داری. نگاهش رو داد به پنجره سمت خودش و منتظر شد پیاده شم… منم پر از حرص بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده پا تند کردم سمت در و بازش کردم و وارد شدم و شدم… در و بستم. فکر کرده کیه دستور میده؟ پررویی هم حدی داره تا اومدم برم سمت راه پله یه زن از پله ها اومد پایین و با دیدنم لبخند زنان اومد سمتم و سلام کرد و با کنجکاوی به حرف اومد.
از مهمون های کدوم طبقه ای؟ اومدم بگم الهیاری…ولی با خودم گفتم یاحا گفت با کسی حرفی نزنم پس سعی کردم دست به سرش کنم. ببخشید من عجله دارم غذام روگازه میسوزه. قبل اینکه بخواد حرفی بزنه با سرعت جت رفتم سمت راه پله و تند تند بالا رفتم… در و باز کردم و وارد خونه شدم و در و بستم… کیفم و آویزون کردم و رفتم نشستم روی زمین…