دانلود رمان روناهی از آفتاب گردون با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری زیبا و معصوم که به اجبار پدرش با دایی مردی که عاشقشه ازدواج میکنه دیاکو خان زاده ای خشن و بی رحم که در شب زفاف روناهی رو اجبار باردار میکنه…
خلاصه رمان روناهی
محکم و با جدیت صدام زد: روناهی. توی جا از ترس تکون خوردم و عقب رفتم و نگاهی وحشت زده به دیاکو انداختم. زانیار موهاش رو چنگ زد و با خشم چیزی زیر لب زمزمه کرد. دیاکو دستم رو چنگ زد و کشیدم سمت خودش از شدت ترس قلبم محکم تو سینه بی قراری میکرد و آب دهنم توی گلوم می شکست. زانیار دنبال دیاکو اومد و ازش پرسید: چیکارش کردی اینجوری ازت میترسه؟! کتکش می زنی؟ دیاکو ایستاد و نگاه دلخورش رو روی زانیار و من چرخ داد: به تو ربطی داره زانیار؟
یادت رفته این دختر زن منه و متعلق به من؟! زانیار بازوی دیاکو رو برای نگه داشتنش گرفت و نیم نگاهی بهم انداخت و با التماس رو به داییش گفت: ولش کن این بچه رو. اومد تو آشپزخونه جلوی راهش رو گرفتم. دیاکو ایستاد قفسه سینه اش از خشم بالا و پایین میشد اما خود داری می کرد، می دونستم جلوی ما کوتاه میاد چون از ته قلبش به خاطر جدایی ما خودش رو مقصر می دونه اما نمی تونه بیخیال ناموسش بشه. منو رها کرد و خیره شد تو چشم های زانیار و با دلخوری گفت: دوست دارم پسر ولی کاری نکن تو روی تو بایستم.
زانیار سرخ شد رگ گردنش باد کرد و با صدایی کنترل شده گفت: دوستم داشتی و بهم خیانت کردی؟! لعنت به من که تو رو امین خودم دونستم و از علاقه ام بهت گفتم. تو هم رفتی صاف کف دست مادرم و پدر روناهی گذاشتی و با نقشه ازم گرفتیش. به گوش هام اعتماد نداشتم، با بهت به هر دوشون خیره شدم. حرفای زانیار آوار شد روی سرم یعنی همه ی این بلا هایی که سرم اومد زیر سر دیاکو بوده؟! یعنی اون با نقشه منو از عشقم
جدا کرده؟! نگاهی ناباور به دیاکو انداختم و گفتم: زانیار چی میگه دیاکو…