دانلود رمان زمردم از محیا بابائی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه…
خلاصه رمان زمردم
خمیازه ای کشیدم و دستم را جلوی دهانم مشت کردم قطره اشکی از کنار چشمم سر خورد که حاصل خمیازه ام بود. چشمانم گرم خواب شده بود. سرم را به پشت صندلی ام تکیه دادم و چشمانم را بستم… از حس چیزی روی صورتم تکانی خوردم دستم را روی صورتم کشیدم و تار های مزاحم موهایم را از صورتم کنار زدم چشمانم را باز کردم و سرم را بلند کردم. علی چشمانش را بسته بود و صاف و با صلابت به صندلی اش تکیه داده بود من هم سرم را روی کتفش گذاشته بودم بازوها و سر شانه های محکم و ورزشکاری اش بسیار وسوسه کننده به نظر می آمد.
_بیدار شدی؟! از صدایش تکانی خوردم با چشمان بسته هم غیب میگفت _آره خیلی خوابیدم؟ امیریل بیدار نشد؟ _کار خوبی کردی! یبار بیدار شد دوباره خوابید… نگاهی به اطراف انداختم اکثرا حجاب گذاشته بودند. این همه مدتی که در هواپیما بودیم را در خواب گذرانده بودم و گذر زمان را حس نکرده بودم وسوسه لمس بازویش امانم نداد. با دور شدن از کویت انگار سر به هوا و شیطون از لا به لای گذشته سر درآورده بود. دستم را روی ماهیچه سفت بازویش گذاشتم و تکان مختصری دادم. _علی من روسری ندارم… نگاهی به موهایم و بعد به لباسم انداخت.
کتش را از تنش خارج کرد و به سمتم گرفت پشتم را کردم و با کمکش کت را پوشیدم حالا رایحه ی چوب را درست زیر بینی ام حس می کردم علی دکمه کوچک کنار صندلی اش را فشرد و من متعجب منتظر ماندم چه اتفاقی رخ می دهد چند ثانیه بعد مهمانداری به سمتمان آمد. علی از او شال یا روسری در خواست کرد و مهماندار با خوش رویی قبول کرد. من هم درست مثل دختر بچه های کوچک خیره نگاهشان می کردم. امیریل در جایش تکانی خورد که علی دستش را به روی کمرش گذاشت و آرام ماساژش داد. به دستش نگاه کردم…