دانلود رمان رقصنده با تاریکی از آنیتا سالاریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندی که مورد احترام همه ست… اما زندگی نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز…. دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک مردمون درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی مردمون به اون برای چیه… برای ساکت نگه داشتنش یا برای استفاده از توانایی هاش یا چیزی که حتی فکرش هم نمی تونه بکنه…
خلاصه رمان رقصنده با تاریکی
وارد لابی مجلل برج شدیم… یک لحظه همگی از وسعت لابی گیج شدیم… مبل های باشکوه جای جای لابی چیده شده بود… گچ بری های عجیب و لوسترها ی عظیم لابی من را به یاد تصاویری که از هتل های خارج کشور در اینستاگرام می دیدم می انداخت. با اشاره ای یکی از نگهبان های جوان و خوش پوش به راه افتادیم. نمی توانستم با چشم نگهبان را نگاه کنم و متوجه شوم ما را کجا دنبال خودش راه انداخته… چرا که مرتب سرم به سمت پیانوی گوشه ی لابی… کافه ی آن سر سالن… افرادی خوش پوشی
که از کنارمان رد می شدند می چرخید. آخر سر برای سلامت گردن خودم هم که شده چشم از اطراف گرفتم و با قلبی که با هیجان در سینه ام می کوبید خودم را به آسانسوری که نگهبان برایمان نگه داشته بود رساندم. نگهبان تذکر داد که همگی به پشت به آینه و رو به در آسانسور بایستیم و ما که همگی به سمت آینه هجوم برده بودیم تا ظاهرمان را چک کنیم. مطیعانه و در حالی که کرکر می خندیدیم چرخیدیم. با به راه افتادن آسانسور قلبم هری پایین ریخت… سریع تر از آن چه فکرش را می کردم حرکت می کرد.
با نگرانی به سمت راحیل خم شدم و در گوشش گفتم: -لباسم بد نباشه… راحیل که ظاهرا با دیدن ظاهر آن برج نگرانی مشابهی به جانش افتاده بود زیرلب گفت: -تو خوبی! منو چی می گی؟ راحیل یک اورال مشکی رنگ پوشیده بود که به نظرم خیلی شیک می آمد… اگر هم سایز بودیم قطعا قرضش می گرفتم! با این حال فرصتی برای جواب دادن پیدا نکردم… خیلی زودتر از انتظارم رسیده بودیم … درهای آسانسور به راهرویی کم نور اما شیک باز شد… دیوارهای سنگی با قاب نقاشی های بزرگی با تم رنگ نارنجی و قهوه ای پوشیده شده بود…